پول را گذاشته بودم لای کتاب، دم دست روی جاکفشی میخواستم به محض اینکه خبر مرخصیاش روی گوشیام باز میشود پول را توی صندوق بیاندازم. چرا برای کسی که ما را نمیشناختم نذر کرده بودم؟ او یک نفر آدم معروف نبود، یک زندگیکنندهی سرشار و مشتاق بود آنها که محال است خاموش شوند و صدای خندهشان بند بیاید. تنها خبری که هراسان توی اینترنت پی آن میگشتم تصویر کسی بود که روی ویلچر نشسته دارد از در بیمارستان میآید بیرون. با یک مادر پیر و راضی کنارش، با چند رفیق تنومند و همپا پشت سرش.
بیشتر بخوانید: یک مرگ تلخ دیگر، این بار علی انصاریان
تنها تیتری که پی آن بودم خبر از بیمارستان برگشتن کسی بود که باید میماند چون میخواست زندگی کند. مرگ علی انصاریان وقاحت هستی و دهنکجی زشت جهان است، صراحت کریه روزگار است که میگوید آری بیمروتتر از این حرفهام، قلدری کردن خداوند است که دری بزرگ رو به سیاهی مطلق در جانم باز کرده، دری که چند نفر آن طرفش ایستادهاند، نفراتی که مستحق زندگی کردن بودند و مرگ هرگز برازندهشان نبود.
شاهين استقبالى